گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن-مشرق زمین
فصل چهاردهم
.VII- فلسفة اوپانیشادها

مؤلفان آنها- موضوع آنها- عقل در مقابل شهود- آتمن- برهمن- همانی آن دو- وصف خدا- رستگاری- تأثیر اوپانیشادها- نظر امرسن دربارة برهما
شوپنهاور گفته است: «در تمام جهان هیچ مطالعه ای چون اوپانیشادها تا این حد سودمند و تعالی بخش نبوده است. تسلای زندگانی من بوده، و تسلای مرگ من هم خواهد بود.» اینجا، سوای قطعات اخلاقی پتاح- حوتپ[ که در فصل هشتم آمده] کهنترین فلسفه و روانشناسی موجود نژاد ما را می توان یافت؛ اوپانیشادها کوشش لطیف و صبورانة حیرت آور انسان است، برای فهمیدن جان و جهان، و بستگی میان آن دو. اوپانیشادها به همان دیرینگی هومر، و به همان نویی کانت می باشند.
واژة اوپانیشاد [در واقع: اوپه نشد] مرکب است از یک جزءupa (اوپه) به معنای «پیش و نزدیک و کنار» و sad [شد] به معنای «نشستن».1 این «نزدیک نشستن» کم کم معنی «تعلیم پنهان» یا «تعلیم درونیان» را گرفت، که استاد در نهان آن را به بهترین و محبوبترین

1. به طور کلی اوپه نشدها به معنی «گفتگوهای انجمن پنهان» است.-م.

شاگردانش می سپرد. صد و هشت تا از این گفتارها در دست است1 که پارسایان و فرزانگان گوناگون آنها را از 800 تا 500 ق م ساخته اند2. اینها نشان ϙǙƘϘɠیک نظام فلسفی همساز نیستند، بلکه عقاʘϘ̠«خلاصه ها»، و درسهای مردان بسیاری است که در آنها فلسفه و دین هنوز به هم آمیخته اند. آنها می کوشیدند آن واقعیت ساده و ذاتی را که بستر کثرت ساختگی اشیا است بفهمند، و با احترام با آن یگانه شوند. این متنها پر است از سخنان مبهم و متناقص، و گاهی هم مقدم بر تمام تندباد پرگویی هگلی است؛3 گاهی در آنها سخنانی هست که همان اندازه عجیب و غریب می نماید که حرفهای تام سایر برای معالجة زگیل؛ گاهی این کتابها چون عمیقترین تفکر تاریخ فلسفه در ما تأثیر می گذارند.
نام بسیاری از مؤلفان این کتابها را می دانیم، اما از زندگی آنها چیزی نمی دانیم، مگر آنچه گاه گاه در تعلیماتشان آشکار می شود. در میان آنها زنده ترین چهره ها یکی یاجنه و الکیه است که مرد است و دیگری گارگی که زن است، و این افتخار نصیبش شده که درشمار قدیمترین فیلسوفان باشد. یکی از این دو، یعنی یاجنه والکیه، زبانی گزاینده تر دارد. همکارانش در او به چشم نوآور خطرناکی نگاه می کردند؛ پیروانش از تعالیم او یک پایة «درست پنداری» بلامعارض ساختند. یاجنه والکیه برای ما بیان می کند که چگونه کوشید تا دو همسرش را رها کند و فرزانه ای خلوت نشین شود؛ همسرش متریی از او می خواهد که او را هم با خود ببرد، در این خواهش او می توان آن نیرویی را احساس کرد که هند هزاران سال با آن جویای دین و فلسفه بوده است.
در آن هنگام که یاجنه والکیه می خواست ترک خانمان کند، رو به همسرش متریی کرد و گفت: «متریی، من براستی می خواهم از خانه به بیخانگی بروم. می خواهم دار و ندارم را میان تو و همسر دیگرم، کاتیاینی، قسمت کنم.»
اما متریی گفت: «ای سرور من، اگر همة زمین، پر از خواسته، از آن من باشد، به من بگو که آیا من با آن بیمرگ خواهم شد؟»
یاجنه والکیه پاسخ داد: «نه، زندگی تو چون توانگران خواهد بود، ولی امید خلود از خواسته چشم مدار.»
متریی گفت: «من با آنچه مرا بیمرگ نمی کند چه کنم؟ سرورم، آنچه سرور من از خلود

1. حدود دویست اوپانیشاد در دست است که فقط سیزده یا چهارده تای آن را کهن، و هجده تای آن را معتبر می دانند. از اینها شش تا را بسیار کهن، شش تای دیگر را پیش از بودا و پانینی، و دو تای دیگر را متأخرتر، یعنی درست پس از پدید آمدن «انجمن» بودایی می دانند.-م
2. امروزه صاحبنظرانی هستند که با نقد نظرهای دیگر و با دلایل گوناگون نشان داده اند که حتی کهنترین اوپانیشادها هم کهنتر از قرن ششم، یعنی کهنتر از آیین بودا نیستند.-م.
3. اشاره به

می داند برایم بگوید.»
موضوع اوپانیشادها، همه، راز این جهان فهم ناپذیر است. «از کجا آمده ایم، کجا زندگی می کنیم، و به کجا می رویم؟ ای آن که برهمن را می شناسی، به ما بگو که به فرمان که اینجا ساکنیم ... آیا باید زمان، یا طبیعت، یا لزوم، یا تصادف یا عناصر را علت آن دانست، یا آن کس را که پوروشه، یعنی روح برترین، نام دارد؟» هند از این قبیل مردانی که طالب «ثروت بسیار نبودند، بلکه پاسخ پرسشهای خود را» می خواستند، نصیب بسیار برده است. در میتری اوپانیشاد می خوانیم که شاهی دست از سلطنت می شوید و به جنگل می رود که ریاضت بکشد، دلش را برای فهمیدن صافی، و معمای جهان را حل کند. شاه، پس از آنکه هزار روز ریاضت کشید، فرزانه ای «دانندة دلها» به نزدش آمد. شاه گفت «تو آنی که سرشت حقیقی آن معمای جهان را می دانی، به ما هم بگو.» آن فرزانه به او هشدار می دهد که «چیزهای دیگر بخواه.» اما شاه پافشاری می کند؛ و در عباراتی که باید برای شوپنهاور، شوپنهاوری باشد، بیزاری از زندگی، بیم دوباره زاییده شدن را ، که به تیرگی در سراسر اندیشة هندی می گذرد، باز می گوید:
«ای سرور، در این تن بدبو و بی جوهر، که آمیزه ای است از استخوان، پوست، عضله، مغز استخوان، گوشت، منی، خون، مخاط، اشک، آب بینی، مدفوع، ادرار، باد، زردآب، و بلغم، از برآوردن کامها چه حاصل؟ در این تنی که گرفتار میل، خشم، آز، فریب، ترس، نومیدی، رشک، جدایی از آنچه آرزو می کنیم، پیوستن به آنچه از آن بیزاریم، گرسنگی، تشنگی، ضعف و پیری، مرگ و بیماری، اندوه و مانند اینهاست، از برآوردن کامها چه حاصل، و ما می بینیم که تمام این جهان چون این حشرات، این علفها، و این درختهایی است که پدید می آیند و از میان می روند ... از چیزهای دیگر، خشکیدن اقیانوسهای بزرگ، فروافتادن قلل کوه، انحراف ستارة ثابت قطبی است ... غرقه شدن زمین است ... در چنین دایرة وجودی چه حاصل از برآوردن کامها، که مرد چون آن کامها را برآورد، بارها بازگشت او به این جا، به زمین دیده خواهد شد.»1
اولین درسی که فرزانگان اوپانیشادها به شاگردان برگزیدة خود می دهند چوبین پایی عقل است. چگونه این مغز ناتوان، که با مختصر عمل حساب درد می گیرد، همیشه امیدوار است که عظمت تو درتوی چیزی را دریابد که خود جزء بسیار ناپایداری از آن است؟ این به آن معنا نیست که عقل بیحاصل است، عقل هم برای خود جایی دارد، و هنگامی که به نسبتها و اشیا می پردازد خوب به کارمان می آید؛ اما چگونه در برابر ابدیت، بینهایت یا حقیقت بنیادین درمی ماند؟ ما، در حضور آن حقیقت خاموش، که نگهدارندة همة نمودهاست و در هر دانستگی برمی جوشد، سوای این حس و این عقل، نیاز به عضو ادراک یا فهم دیگری داریم

1. این اوپانیشاد را کهن، اما پس از بودا، می دانند. پیداست که داستان این پادشاه از سرگذشت بودا تقلید شده است، و نیز همین بخش از این اوپانیشاد تقلیدی از متون بودایی است.-م

که همانا آتمن است، و «آتمن یا روح جهان نه با علم یافته می شود، نه با هوش سرشار، و نه با دانشی که از کتاب به دست آید ... باشد که برهمن دانش را رها کند و چون کودک شود، ... باشد که او جویای کلمات بسیار نباشد، زیرا که این خستگی محض زبان است.» برترین فهم، چنانکه اسپینوزا گفت، ادراک مستقیم و بینش بیواسطه است؛ و چنانکه برگوسن متذکر شده، شهود است، نگرش درونی جان است که درهای حس بیرونی را، تا آنجا که می توانسته، بدقت بسته است. «برهمن متکی به خود، در حواس روزنه هایی پدید آورد تا رو به جهان بیرون باشند؛ از اینرو انسان به بیرون نگاه می کند نه به درون خود. اما فرزانه ای، با چشمان فروبسته و آرزوی خلود، خود را در آن سو (در درون) می نگریست.»
اگر، با درو ن نگری، مرد چیزی نیابد، این شاید درست نگری او را ثابت کند؛ زیرا اگر مردی در آن [جهان] نمودی و جزئی گم شده است، نباید منتظر باشد که آن جاویدان را در خود بیابد. انسان، پیش از آنکه بتواند آن واقعیت درونی را دریابد، باید هر کردار و اندیشة بد، همة آشوب تن و جان را از خود بزداید. باید دو هفته ای روزه بگیرد، و فقط آب بنوشد؛ آنگاه، چنین بگوییم، جان از گرسنگی به آرامش و خاموشی خواهد افتاد؛ حواس پاک و پاکیزه خواهد شد؛ روح، آرام به حال خود گذاشته خواهد شد تا آن اقیانوس بزرگ روان را، که خود جزئی از آن است، احساس کند؛ سرانجام فرد از هستی وامی ماند، و «وحدت» و «حقیقت» پدیدار می شود. زیرا آنچه در این نگرش درونی پاک می نگرد خود فردی نیست؛ آن خود فردی فقط یک سلسله از حالات مغز یا حالات روانی است، فقط تنی است که از درون بدان نگریسته باشند. آنچه جوینده می جوید آتمن1 است، یعنی «خود» همة خودها، «روان» همة روانها، و مطلق غیرمادی بیشکلی که ما چون خود را فراموش کنیم خویشتن را در آن می شوییم.
پس، این نخستین گام «تعلیم پنهان» است: یعنی که ذات خود ما همانا تن یا جان، یا من فردی نیست، بلکه عمق خاموش و بی نقش هستی درون ما، یعنی آتمن، است. گام دوم برهمن2 است، یعنی آن که همه را سرشار می کند، خنثی3 ، غیر شخصی، در بردارندة همه،

1. اشتقاق این لغت هنوز قطعی نیست؛ ظاهراً – چنانکه در «ریگ- ودا» (16.10)، آمده- در اصل به معنای- «دم، نفس» بوده است؛ spiritus [روح] لاتینی، سپس معنی ذات حیاتی، و آنگاه «روان» گرفته است.
2. «برهمن» که در اینجا به کار رفته به معنای «روان غیرشخصی جهان» است و باید آن را از برهمای شخصیتر، که یکی از خدایان سه گانگی هندو (برهما، ویشنو، شیوا) است، و نیز از برهمن که اشاره است به فردی از طبقة روحانی براهمه، متمایز دانست؛ اما همیشه این تمایز رعایت نمی شود، و برهما را گاهی به معنای برهمن به کار می برند. «برهمن» به عنوان خدا را باحروف ایرانیک (در حروف ریز= داخل گیومه) مشخص کرده ایم.
3. اندیشمندان هندو از همة فیلسوفان دینی کمتر به خدایانشان صفات انسانی نسبت می دهند. حتی در سرودهای متأخر «ریگ- ودا»، به وجود متعالی، با بی اعتنایی، گاهی با ضمیر مذکر و گاهی با ضمیر خنثی، اشاره می شود، تا نشان دهند که او برتر از جنسیت است.

بنیاد همه، و ذات ناگرفتنی جهان است، «هست هست»، «روان نیافریده، پریشانی ناپذیر، و نامیرنده» است، آتمن، که روان همه چیز است، «روان روانها»ست؛ نیرویی است که پشت و زیر و زبر همة نیروها و همة خدایان می ایستد.
سپس ویدگده ساکلیه از او پرسید «ای یاجنه والکیه چند خدا هست؟
پاسخ داد ... «همان اندازه که در «سرود همة خدایان» آمده است، یعنی سیصد و سه، و سه هزار و سه تا.»
«بله، اما یاجنه والکیه، براستی چند خدا هست؟»
«سی و سه تا.»
«بله، اما یاجنه والکیه، براستی چند خدا هست؟»
«شش تا.»
«بله، اما یاجنه والکیه، براستی چند خدا هست؟»
«دو تا».
«بله، اما یاجنه والکیه، براستی چند خدا هست؟»
«یکی و نصفی.»
«بله، ای یاجنه والکیه، براستی چند خدا هست؟»
«یکی.»
گام سوم از همه مهمتر است: آتمن و برهمن یکی هستند. روان (غیرفردی) یا نیروی درون ما همان روان غیرشخصی جهان است. اوپانیشادها این تعلیم را با تکرار ملالت آور خستگی ناپذیری در جان شاگرد رسوخ می دهند. درونی و بیرونی (یا عینی و ذهنی)، ورای همة شکلها و حجابها، یکی است؛ ما، در واقعیت فردیت یافتة خود، با خدا، چون ذات تمام اشیا، یگانه ایم. آموزگاری آن را در این تمثیل مشهور بیان می کند:
«میوه ای از آن درخت انجیر بیاور.»
«اینک میوه، ای استاد.»
«آن را ازمیان نصف کن.»
«چنین کردم.»
«آنجا چه می بینی؟»
«تقریباً این ریزترین دانه ها را.»
«یکی از آنها را از میان نصف کن.»
«چنین کردم.»
«آنجا چه می بینی؟»
«چیز خاصی نمی بینم»
پدر گفت: «ای عزیز، از این ذات لطیف که تو آن را در آنجا نمی بینی، این درخت بزرگ انجیر به وجود آمده است. عزیزم بدان که این ذات «خود» «همه» است. این حقیقت است. این خود «آتمن» است. «تت توم اس»- آن تو هستی، شویتکیتو.»
پسر گفت: «ای استاد، باز هم به من تعلیم بده.»
پدر گفت: «باشد، پسرم.»

ذات اوپانیشادها همین دیالکتیک کمابیش هگلی آتمن و برهمن، و ترکیب آنهاست. اینجا درسهای دیگری هم می آموزند که ارزش ثانوی دارد. تقریباً در این گفتارها، عقیده به تناسخ1، و نیز اشتیاق به رهایی (مکشه) از این زنجیر سنگین تناسخها را می یابیم. جنکه، شاه طایفة ویدیهه از یاجنه والکیه می خواهد که به او بگوید چگونه می توان از دوباره زاییده شدن رهایی یافت. یاجنه والکیه پاسخش را با روشنگری یوگه می دهد: انسان، با زدودن مرتاضانة همة خواهشهای خود، می تواند از یک جزء فردی بودن رها، و با سعادت عالی روان جهان یگانه شود، و، بدین گونه، از دوباره زاییده شدن برهد. در اینجا شاه، که از نظر مابعدالطبیعه مغلوب شده، می گوید: «ای شریف، هم من و هم ویدیهه ها بندة تو خواهیم شد.» اما این بهشتی که یاجنه والکیه به این مشتاق بشارت می دهد دشوار فهم است، زیرا در آن از دانستگی فردی خبری نخواهد بود. فقط مجذوب «هستی» شدن است، و اتحاد مجدد جزء است با کل، یعنی جزئی که موقتاً ازکل جدا شده است. «همان گونه که رودهای روان در دریا ناپدید می شوند و نام و شکل خود را از دست می دهند، بدین سان هم فرزانه، آزاد از نام و شکل، به آن شخص الاهی که آنسوی همه است نزدیک می شود.»
چنین نظریه ای در باب زندگی و مرگ، غربیان را خشنود نخواهد کرد، چه دین آنان همان قدر از فردگرایی سرشار است که نهادهای سیاسی و اقتصادیشان. اما این نظر ذهن فلسفی هندی را با پیوستگی حیرت آورش ارضا کرده است. ما این فلسفة اوپانیشادها، این خداشناسی یکتاپرستانه و این خلود رازآمیز و غیرشخصی را می بینیم که براندیشة هندی، از بودا تا گاندی، و از یاجنه والکیه تا تاگور سلطه دارد. اوپانیشادها تا امروز برای هند همان بوده است که عهد جدید برای جهان مسیحی- اعتقادنامة شریفی که فقط گاه گاه بدان عمل کرده، اما همواره بدان حرمت نهاده اند. حتی در اروپا و امریکا هم این تئوزوفی2 دقیق میلیون میلیون پیرو- از زنان تنها و مردان خسته گرفته تا شوپنهاور و امرسن- یافته است. چه کسی فکرمی کرد که این فیلسوف بزرگ فردگرای امریکایی از این اعتقاد هندی، که می گوید فردیت فریبی است، بیان کاملی عرضه کند؟
برهما
اگر کشندة سرخ می اندیشید که او می کشد،
یا اگر کشته می اندیشید که او کشته شده است،

1. نخست در «ستپته اوپانیشاد» دیده می شود، که در آن تولدها و مرگهای مکرر را کیفری دانسته اند که خدایان دربارة زندگانی بد روا می دارند. اغلب قبایل عقیده دارند که روح می تواند از انسانی به حیوانی برود، یا برعکس از حیوانی به انسانی؛ احتمالا این عقیده، در ساکنان ماقبل آریایی هند، اساس عقیدة تناسخ شد.
2. theosophy : هر مذهب فلسفی ناشی از این اعتقاد که نیروی ذاتی سرمدی (خدا) در سراسر جهان ساری است و شر نتیجة پرداختن آدمی به هدفهای محدود است.-م.

آنان آن راههای ظریف را، که
من در آنها می روم و می گذرم و باز می گردم، خوب نمی دانند.
دور یا از یاد رفته مرا نزدیک است؛
سایه و آفتاب یکی است؛
خدایان ناپدید شده مرا پدیدار می شوند؛
و مرا نام و ننگ یکی است.
آنانی که مرا به چیزی نمی گیرند بد می اندیشند،
آنگاه که پروازم می دهند من خود بالم؛
شکاک و شکم،
و سرودی هستم که برهمن می خواند.